برگی از عمر

روز نوشت ها

برگی از عمر

روز نوشت ها

13.

دیروز اولین روز از سال جدید بود ، من و همسری صبح با هم رفتیم خونه مامان جون  همسری و یه ساعتی اونجا بودیم . یکی از عمه ها و عمو ها هم با خانواده اونجا دیدیم . ساعت یازده راه افتادیم سمت خونه ی مامان این ها . اتوبان یه جاهاییش شلوغ بود . مردم هنوز داشتن میرفتن مسافرت . نزدیکای نهار رسیدیم . مثلا عید دیدنی کردیم :)) ... بعد از ظهر پاتخت رو کنار هم دیدیم و خندیدیم ... شب برادر جان اصرار داشتن بیشتر بمونیم ... کلا هر وقت بریم باید بیشتر بمونیم ... از رفتن ِ ما اذیت میشه ! مخصوصا امسال که نه خودش میتونه جایی بره نه مامان :( ... دیروز از صبح که خواب بیدار شدم شونه ی راستم درد میکرد و همین طور تا شب بیشتر هم شد ... خیلی اذیتم کرد ... مامان میگفت برای بد خوابیدنه ! یه پمادی هم زدیم و ماساژ هم دادیم تا آخر شب کم کم خوب شد ... ساعت یازده راه افتادیم سمت تهران و ساعت دوازده یا به عبارتی یک برگشتیم و خوابیدیم ! اینم از روز ِ اول فروردین ِ 93 .

مامان جون و مامان ِ خودم پنجاه تومن عیدی دادن و مامان بابای همسر هم یه نیم سکه :) دست همه درد نکنه .