برگی از عمر

روز نوشت ها

برگی از عمر

روز نوشت ها

26.

آخرین روز از شش ماهه اول سال نود و سه هم تموم شد ... تابستون با همه ی گرماش و زیر کولر خوابیدن و بستنی خوردن ها و آب طالبی و خاکشیر خوردن هاش ، با روز های طولانیش و گردش هاش ، داره جای خودش رو به پاییز و زمستون میده ... خدا رو شکر ... این گردش فصل ها هم رای زندگی آدم ها یه تنوعه در نوع خودش ! فردا اول مهره و حالا دو ساله که اول مهر برای من مفهوم خاصی نداره ... اون ذوق و دلهره رو نداره ... همیشه روزهای آخر شهریور روزشماری میکردم برای شروع مدرسه ! یادمه ابتدایی که بودم حسرت میخوردم که چرا کلاس اولی ها یه روز زودتر از ما میرن مدرسه :)) همچین بچه ی عشق مدرسه ای بودم من :)) حتی تا دانشگاه هم این حس با من بود ... دوست داشتم روز اول برم دانشگاه ... هر چند کلاسی هم تشکیل نمی شد اما همین دور ِ همی با دوستات، همین قدم زدن و مسیر دانشگاه رو طی کردن ، دانشجو ها رو دیدن بعد از سه ماه برام دلچسب بود ... حالا دیگه حتی اگر ذوق دفتر و مدادرنگی هم داشته باشم فقط از کنارشون رد میشم و به خرید بچه ها نگاه میکنم که با چه دقتی دفتر انتخب میکنن :) ... پاییز مون مبارک ... 

25.

دیروز قرار بود بریم پیش خیاط که هر چی بهش زنگ میزنیم گوشیش رو برنمیداره ... نمیدونم کجا رفته ، مادر شوهر هم هفته ی دیگه یه مراسم نامزدی دعوته و به لباسش احتیاج داره ... دانشگاه برادره هم هنوز زمان ثبت نام رو اعلام نکردن ... امروز یکی از دوستاش که رشته ی خودش کرمان قبول شده زنگ زده بود و میگفت انتخاب واحد کردن کلاساشون هم از شنبه شروع میشه ... بچه باز دپ شده بود که واسه خودشون رو هنوز اعلام نکردن :) ... پنج شنبه و جمعه هم رفتم نمایشگاه های پاییزه بوستان گفت گو و مصلی ... خوب بود ... یه مقداری خرید درمانی کردیم :دی ... امروز هم داشتم فایل های ورد و تکست هاردم رو مرتب میکردم ... نمیدونم چرا انقدر چیز میز ذخیره کردم که یه روزی بشینم بخونمشون ! حالا کدوم روز نمیدونم ... این متن هم تو یکی از تکست هام بود ... 


وقتی کسی در کنارت هست،خوب نگاهش کن

به تمام جزئیاتش...

به لبخند بین حرف هایش..

به سبک ادای کلماتش،

به شیوه ی راه رفتنش، نشستنش..

به چشم هایش خیره شو..

دستهایش را به حافظه ات بسپار...

گاهی آدم ها انقد سریع میروند،که حسرت یک نگاه سرسری را هم به دلت میگذارند... 


24.

اینکه ماه ها حرفی نمیزنی دلیل بر حرف ندارشتن نیست ، یه وقتایی انقدر پشت هم حرف برای گفتن داری که نمیدونی کدومش رو بگی ! و اینجوری میشه که بیخیال حرف زدن میشی ! تابستون امسال پر بود از اتفاق ، کلاس خیاطی ِ جدیدم رو شروع کردم ! خیلی جاها با همسر رفتیم ، توچال ، دربند ، جمشیدیه ، لویزان ... ، ماه رمضون و ماموریت های هفتگی همسر و بعدش دعوت کردن دوستام که یک شب کنار هم بودیم و خاطره شد :) ... کنکور برادر و اعلام رتبه اش و ناراحتی مون برای رفتنش به شهرستان و نذر و نیازهامون و بعد کورسوی امید و کلی بدو بدو و مصاحبه و در نهایت رسیدم به خواسته مون و قبول شدنش تو تهران :) ... و حالا راهی کردن مامان و بابا برای حج ! دیروز ساعت نه صبح با دو تا عمو ها جلوی در مسجد با چشمای اشکی مامان بدرقه شون کردیم ... ساعت سه و نیم پروازشون بود و تقریبا ساعت نه مامان اس ام اس داد که رسیدن ... انشالا صحیح و سالم حج شون رو به جا بیارن و برگردن :) 

23.

رفتن یک نفر از زندگی آدم، مثل بریدن دست با چاقوست. بعد از یک مدت عادت می کنی با یک دست غذا بپزی، با یک دست ظرف بشوری، با یک دست شلوارت را بکشی بالا و دکمه ات را ببندی، با یک دست تایپ کنی حتی، ولی یک روز سر یک اتفاق عادی مثل صاف کشیدن خط چشم، شدت نیاز به آن یکی دستت را می فهمی. درست مثل رفتن کسی از زندگی ات که به نبودنش حسابی عادت می کنی اما یک روز وقت بستن قفل گردنبندت، تازه می فهمی چقدر جاش خالی است...


نیکولای آبی