برگی از عمر

روز نوشت ها

برگی از عمر

روز نوشت ها

5.

دیروز نزدیکای ظهر آقایی که قرار بود بیاد لوستر ها رو نصب کنه اومد و تا عصر کارش طوول کشید ... خیلی تمیز کارش رو انجام میداد ... فرآیند طولانی ای بود درآوردن لوسترهای قبلی و زدن جدیدها ... پذیرایی ، آشپزخونه و اتاق خواب و اون اتاق که آخرش لامپ زدیم :) ... خیلی قشنگ شد ... فقط حیف که همسر جان سر بستن لامپ یکی از حباب های لوستر آشپزخونه رو شکستند و ما  حیران و ناراحت که حالا چی کار کنیم ... قراره بریم اونجایی که خریدیم ببینیم میتونیم یه حباب به قیمت گزاف ازشون بخریم ! وگرنه آیزمون ناقص میشه :((

کلی هم لامپ کم مصرف خریدم به قیمت صد و پنحاه و پنج هزار تومان !!! 

پروژه ام رو دادم برای صحافی ... امروز آماده میشه و فردا میبرمش برای استاد به امید خدا ... 

امروز هم همش در حال مطالعه و بررسی شغل آیندم بودم :)) 



4.

عشق و ارامش شاید همین باشه که شب قبل از خواب ادا بازی هامون تمومی نداره ... وقتی صدام رو سر میدم و میخونم سلام من به تووووو یار ی قدیمیییییییی .... و تو سعی میکنی با من بخونی و بحث سر اینکه کی درست میخونه و اخرش که من شروع میکنم به خوندن و تو با دستات جلوی دهنم رو میگیری و میخندیم و بعد نمیدونم چی میگی که شروع میکنم بلند حمد و توحید رو به ترتیل بخونم ! و تو تا آخر گوش میدی و بازم یه تیکه ای میپرونی و من شروع میکنم پتو رو جمع کردن به سمت خودم و برمیگردم و میگم من کم کسی نیستم و تو دوبار به شوخی این جمله رو یه جوره دیگه میگی :)) ... دوباره خندیدن من که تمومی نداره و آغوش ِ تو که اینم تمومی نداره :)

3.

اینکه خیلی راحت بدون هیچ ارائه ای ، و حتی بدون حضور هیچ استاد دومی ! پروژه ی کارشناسیم رو فقط !! تحویل دادم ، شاید از شانسم بوده ... هفته ی پیش که رفتم پیش استاد ج و از شانس خوبم که اون موقع به خاطرش ناراحت بودم دو نفر دیگه هم ارائه داشتن و بعد از اون استاد وقتش تموم شد و به من که از صبح تا ساعت سه و نیم اونجا بودم نرسید تصمیم گرفت که کپی هام رو با خودش ببره و بخونه و نمرم رو وارد کنه ! امروز که زنگ زدم گفت نمرتون رو رد کردم فقط باید صحافی اش رو برام بیارید و برگه ی نمره رو گیریم !! خیلی خوب بود :))

2.

امروز دوبار اون پسر معلول رو دیدم ... همون که با مادر پیرش تو واگن خانوم ها سوار میشه ... یه وقت هایی یه حرف هایی میزنه ... همه بهش و به مادرش نگاه می کنند .... اون ها حتما عادت کردند به نگاه کرده شدن ! من اما هر بار بغض گلوم رو فشار میده و چند قطره اشک با قدرت تمام سعی دارن که سرازیر بشن ... ذهنم درگیر میشه ... اون لحظه دلم شدید میسوزه برای هر دوشون ... هم برای اون پسر به ظاهر بزرگی که کودکانه حرف میزنه و هم برای اون مادری که باید این همه صبر و طاقت داشته باشه ... و هم برای همه ی چنین بچه ها و پدر و مادرهاشون ... 

خیلی سخته ... پدر و مادری که بچه ای رو به این دنیا میارن ... همه ی امید و آرزوشون اینه که جلوی چشمانشون بزرگ شه ... بخنده حرف بزنه ... بازی کنه ... مدرسه بره ... دانشگاه بره ... ازدواج کنه و .... آرزوهایی که تمومی ندارن ...  

و حالا یک لحظه خودمون رو جای اون مادر یا پدر بگذاریم که همچین بچه ای داره ... هضمش خیلی سخته ... 

خدایا ... این درد رو به هیچ کس نده .

-----------------

همسر امروز امتحانش رو داد ... شکر خدا خوب بود ... امید داریم که قبول بشه ... 

فرصت شغلی مدیریتش رو از دست داد و من شرط رو برنده شدم !

الان هم خونه ی مامان این ها تک و تنها منتظر نشستم برادر از کتابخونه تشریف بیارن :)

1.

اینکه امروز ، روز ِ شلوغی داشتم حالم رو بهتر کرد !

با تحویل پروژه ام حالا حس پرواز دارم ! حس ِ رهایی ... 

رفتم بانک و رمزم رو فعال کردم ... بعد هم کارگزاری و بعد از کلی معطلی ثبت نام کردم :)

حتی امروز وقت کردم برم در مورد کلاس ورزشم پرس و جو کنم !!

کلاس بافتنی هم ثبت نام کردم :)

اومدم خونه کیک پختم ! 

حالا هم واسه شام دارم  زرشک پلو با مرغ میپزم ... 

امید که مورد قبول واقع شود 

شبیه "خانوم خونه " ها شدم ... چه میکنه این تاهل !!! :))