برگی از عمر

روز نوشت ها

برگی از عمر

روز نوشت ها

54.

جمعه ای که گذشت مادر شوهر نبود و من و همسری جون هم با هم رفتیم بیرون ... صبح رفتیم تجریش و این بار با مترو رفتیم و باعث شد کلی پیاده روی کنیم ... رفتیم امام زاده صالح و زیارت کردیم و نمازمون رو خوندیم و شروع کردیم به پیاده روی ... اول رفتیم یه مرکز خرید که همسر میگفت تازگیا باز شده به اسم ارگ ... خیلی بزرگ بود و نسبتا خلوت ... خیلی نگشتیمش و اومدیم بیرون . یکم از کوچه پس کوچه ها رفتیم و میوه هایی که آورده بودم رو خوردیم و همین طور رفتیم تا وارد میدون ولیعصر شدیم ... دیگه هوا خیلی عالی بود ... خیلی سرد نبود ... ابری بود و یه نم بارونی هم میزد ... خلوت هم بود ... خلاصه عالی بود ما هم خیابون ولیعصر رو پیاده اومدیم پایین و حرف میزدیم و خوش میگذروندیم :دی ... وسطش هم به سر رفتیم باغ موزه سینما ... البته داخل ساختمون نرفتیم ... تو همون محوطه اش یه دوری زدیم و عکس گرفتیم و اومدیم پایین ... بین راه پیتزا لمزی هم دیدیم که همسری گفت اینجا خوبه بریم نهار بخوریم ولی من دوست داشتم این بار بریم شاطر عباس ... دیگه نزدیک سه و نیم بود رسیدیم شاطر عباس و دیدیم به به چه خبره ... مثل پیتزا خاتون و ژوآنی ، اینجا هم صفه :| ... جا نبود و یکم معطل شدیم تا جا پیدا کنیم ... یه چلو برگ و کوبیده سفارش دادیم و مثل همیشه نصف نصف خوردیم ... وقتی داخل رستوران بودیم انگار بارون خیلی شدت گرفته بود ولی اومدیم بیرون خدا رو شکر قطع شد و ما هم ادامه پیاده رویمون رو کردیم ... و اومدیم تا میدون ونک ... این وسط هم کلی با همدیگه حرف زدیم و خیلی عالی بود  ... میدون ونک هم بی آر تی سوار شدیم تا چهارراه ولیعصر و بعدم با مترو خونهههه .... رسیدیم هلاک بودیم ... پنج رسیدیم ... دیگه امروز  و دیروز هم ساق پای منو همسری گرفته و راه میریم درد میگیره ... نشون میده بدن آماده ای داریم :دی 

اینم از خاطره قشنگ جمعه 21 دی 94 ... 

به امید خاطره های به یاد موندنی تر :x

53.

هفته ی پیش سیزده تا از محصولاتم به پایان رسید :)) . یه طرحی رو زدم و آزمون و خطاش رو هم انجام دادم و به مرجله ی تولید انبوه رسوندم ... دو سه تا مشتری هم داشتم ... اما باید فکر بهتری کنم ... باید یکم بازاریابی کنم ... جاری و مامان همسر هم هر کدوم دو سه تا از کارها رو خواستن البته ... دیگه فکرم درگیر این قضیه هست ... جمعه ی دو هفته پیش هم که خونه ی پسرخالم دعوت بودیم خانومش پیشنهاد یه شغل تقریبا پاره وقت بهم داد همونجایی که خودش کار میکنه ... دیگه دیدم الان این کارم نصفه نیمه هست گفتم فعلا دست نگه داره و پیگیری نکنه ... یه برنامه هم برا خودم ریختم که هم کارم رو بکنم هم زبانم رو بخونم هم طراحی سایت یاد بگیرم . نمیدونم چقدر بهش پایبند بمونم :دی ... اینم از زندگی ما تا ببینیم جوجوکمون کی میاد :)) ... ماه پیش که توهم بارداری زده بودم کلا ... مطمئن بودم حامله ام اما خیالی بیش نبود :دی