برگی از عمر

روز نوشت ها

برگی از عمر

روز نوشت ها

2.

امروز دوبار اون پسر معلول رو دیدم ... همون که با مادر پیرش تو واگن خانوم ها سوار میشه ... یه وقت هایی یه حرف هایی میزنه ... همه بهش و به مادرش نگاه می کنند .... اون ها حتما عادت کردند به نگاه کرده شدن ! من اما هر بار بغض گلوم رو فشار میده و چند قطره اشک با قدرت تمام سعی دارن که سرازیر بشن ... ذهنم درگیر میشه ... اون لحظه دلم شدید میسوزه برای هر دوشون ... هم برای اون پسر به ظاهر بزرگی که کودکانه حرف میزنه و هم برای اون مادری که باید این همه صبر و طاقت داشته باشه ... و هم برای همه ی چنین بچه ها و پدر و مادرهاشون ... 

خیلی سخته ... پدر و مادری که بچه ای رو به این دنیا میارن ... همه ی امید و آرزوشون اینه که جلوی چشمانشون بزرگ شه ... بخنده حرف بزنه ... بازی کنه ... مدرسه بره ... دانشگاه بره ... ازدواج کنه و .... آرزوهایی که تمومی ندارن ...  

و حالا یک لحظه خودمون رو جای اون مادر یا پدر بگذاریم که همچین بچه ای داره ... هضمش خیلی سخته ... 

خدایا ... این درد رو به هیچ کس نده .

-----------------

همسر امروز امتحانش رو داد ... شکر خدا خوب بود ... امید داریم که قبول بشه ... 

فرصت شغلی مدیریتش رو از دست داد و من شرط رو برنده شدم !

الان هم خونه ی مامان این ها تک و تنها منتظر نشستم برادر از کتابخونه تشریف بیارن :)