آخرش هم نتونستیم اون کار رو بکنیم !
سه شنبه بعد از ظهر با هم فیلم دیدیم ... و من بعد از تموم شدنش حاضر شدم و رفتم خونه ی مامان این ها ... همسر هم رفت که آخرین پستش رو بده :) ... شب رو توی یه سالن بزرگ با کمترین وسایل گرمایشی صبح کرد ... منم خونه ی مامان این ها تا صبح خواب های رنگارنگ دیدم .... سی دی ازمون مامان رو دادم و با هم سریال مون رو دیدیم ... برادر که امروز امتحان ادبیات داشت دلش نمیومد بره بخونه ... ور دلمون نشسته بود و بلند بلند درس میخوند و حرف میزد ... مامان همچنان مراقب کمرش هست ... یک ماه نباید بشینه ! فقط راه بره ! بخوابه !
صبح هیچ کس خونه نبود منم حال ِ بلند شدن و بیکار موندن رو نداشتم ! تا یازده خواب بودم ... با صدای موبایل همسر بیدار شدم !! و شماتت این همه خوابیدن :)) ... مثل این چند وقت نت قطع بود ! منم کتاب بیوتن رو برداشتم و مشغول کتابم بودم ... مامان و بابا از مدرسه اومدن ... نهار خوردیم ... دراز کشیدن ... بعد از ظهر با مامان رفتیم بیرون و پنج متر دیگه پارچه برای روی مبل ها خریدیم ! برف میبارید ... هوا سرد شده بود ...
برگشتم خونه مون ... هفت رسیدم ! همسر هم هفت و نیم از باشگاه اومد ... الان هم حمومه ...
وقتی اومد میریم کنار هم چای تازه دم کشیده ی همراه با به لیمو میخوریم و میوه و شکلات تلخ و خستگی و دلتنگی مون رو با کنار هم بودن در میکنیم !