برگی از عمر

روز نوشت ها

برگی از عمر

روز نوشت ها

9.

مامان کمر درد گرفته ! از همون روزی که رفتن خونه ی بابا بزرگ و پنج ساعت تو ماشین بود کمر دردش شدید شد و دست ِ آخر رفت دکتر ... بعد از عکس و این برنامه ها گفت یه ماه استراحت کن ! یعنی اصلا نشین ! فقط بایست و بخواب ... یه اورینگ هم بهش داد ... از اون موقع تا حالا مامان غذاهاش رو هم ایستاده میخوره ... خدا رو شکر فصل امتحاناست و زیاد نمیره مدرسه ... فقط واسه دیدن سریال باران یه وری به حالت کم داده میشینه رو مبل و بقیه وقتا سرپاست !

چند وقت پیش که تو ون نشسته بودم و داشتم میرفتم خونشون به این فک کردم که مامان چند سالشه ... وقتی نوه اش رو ببینه چند سالش میشه ... وقتی نوه اش بیست ساله شه مامان چقدر پیر شده ! بعد فک میکردم که ما باید زودتر بچه دار شیم تا مامان زیاد پیر نشه ... حتی موبایلم رو درآوردم و با ماشین حسابش شروع کردم به حساب کتاب ! مامان خرداد 50 سالش میشه ... یهو قلبم ریخت ... یه جوری بود تصور پنجاه سالگی ِ مامان ... نباید انقدر زود پنجاه ساله میشد ... بعد فک کردم تا نوه اش بیست ساله شه حتما مامان هفتاد سالم رد میکنه ... بعد همین طور قلبم بیشتر قلبم بیشتر فشرده شد :( 

دوست ندارم مامان پیر بشه ... دوست دارم جوون باشه ... سالم باشه ... خدایا خودت مامان بابام رو واسم سالم نگهشون دار ...