برگی از عمر

روز نوشت ها

برگی از عمر

روز نوشت ها

12.

از 16 دی تا الان میشه دو هفته ! دو هفته ی نسبتا شلوغ که چیزی ننوشتم .. از مهمونی پا گشای عموی من و تا مهمونی خونه ی خودمون که عمه ها و دختر عموی مامان همسر اومدن و کادو هاشون  و تمیز کردن و جمع کردن پارچه های همه جا کشیده شده ی خونه و ژاکت ناتمام رو پس کردن و مدلش رو تغییر دادن و یه سری اتفاقات ریز و درشت دیگه که ثبت نشدن و من حالا نمیدونم از کجا و چیش باید بگم ... 

پنج شنبه ی هفته ی پیش ، ساعت حدودای چهار با همسر رفتیم برای گرفتن لپ تاپم ، با مترو رفتیم و زیر گذر چهارراه ولی عصر هم دیدیم و ازش گذشتیم ، به نظرم خیلی خوب ساخته شده بود ... ولیعصر رو رفتیم بالا و از پاساژ پایتخت هم گذشتیم و بالاخره بعد از پیاده روی رسیدیم به پاساژ مربوطه و مغازه مربوطه ! اما متاسفانه مغازه بسته بود و نهایتا با خرید یه کول پد ِ ارزون برای لپ تاپ داغان ِ من از پاساژ زدیم بیرون ! تصمیم گرفتیم بریم سمت انقلاب و پیاده راه افتادیم ... هوا تاریک و سرد شده بود ... از کنار کافه هایی گذشتیم تا رسیدیم به کافه سپید گاه ... همون کافه ای که یک بار دو سال پیش زمانی که فقط دو تا عاشق بودیم ساعتی رو توش کنار هم گذرونده بودیم ... اون روز قبل از ظهر بود و هوا گرم و کافه خلوت و ساکت .. این بار اما شب بود و سرد و کافه شلوغ و همراه با سر و صدای زیادی که فک کنم از تهویه بود ! و البته حلقه هایی که این بار تو انگشت چهارم دستمون خودنمایی میکرد !

 میز ِ اون روزمون اشغال بود ... ناچارا رو یکی از میزهای وسط نشستیم و شروع کردیم به دیدن در و دیوار و صحبت ... بیشتر حواسم به میزهای اطراف بود ... اکثرشون تریپ دوستی بودند و معلوم بود زن و شوهر نیستند ... زن و شوهرها کم کافه می رن ! همین خودمون ، چه حرفی داریم اونجا بزنیم جز این که به هم نگاه کنیم و لبخند بزنیم ... ما انقدر وقت برای با هم بودن و مکان برای کنار هم بودن داریم که نیازی به کافی شاپ رفتن نیست اما گاهی براری مرور خاطرات یا تنوع چیز جالبیه ! حتی یه زن و شوهر ِ پیر هم کمی اون طرف ترمون نشسته بودن اما اون ها هم در سکوت ... حرفی به هم نمی زدن ... من تو چله زمستون یک بستنی مخلوط سفارش دادم ! و همسر هم فک کنم یک فنجان قهوه ی لاته سفارش داد و برای این دو نوشیدنی و خوردنی ناقابل شانزده تومان پیاده شدیم !! باشد که دیگر هوای کافه رفتن به سرمان نزند !!!

بعد از اونجا رفتیم سمت کتاب فروشی های انقلاب و نهایتا با کتاب قیدار ِ امیرخانی در حالی پاهام به شدت درد میکرد از فرت ِ راه رفتن !! برگشتیم خونه و این کتاب حالا شده یکی از هُبی های ما قبل از خواب ... چند صفحه ای با هم قبل از خواب میخونیم ... یک بار من با صدای بلند میخونم و یک بار همسر و اینچینین از بودن کنار هم و کارهای اینچنینی لذت میبریم ! :دی