برگی از عمر

روز نوشت ها

برگی از عمر

روز نوشت ها

17.

پنج شنبه ای همسر ساعت هفت و نیم بیدارم کرد که بریم کوه ، مثلا قرار بود شش و نیم پا شدیم ... خلاصه یه صبحونه ی هل هولی خوردیم و میوه و آجیل و آب برداشتم حرکت کردیم ... بین دربند و جمشیدیه از جمشیدیه سر در آوردیم ... حدودا دو سه ساعت کوه پیمایی کردیم ... من تا ایستگاه یک چنان هن هن کنان و به سختی میومدم که حد نداشت ، اون وقت خانومای پنجاه ساله خوشحال تند تند از کنارم رد میشدن ! ما هم خجالت زده ... یه ایستگاه که یه ربعی استراحت کردیم بعدش حالم بهتر شده بود و راحت تر بالا رفتم ! دست تو دست ِهم و با آهنگ و حرف و سخن تا ایستگاه سه رفتیم و بعدش نشستیم تنقلاتمون رو خوردیم و استراحت کردیم ... ساعت دوازده و نیم بود که راه افتادیم سمت ِ پایین ... هوا ابری شده بود و یکم خنک ... خلوت تر هم شده بود ! خلاصه تا یک و نیم رسیدیم نزدیک ماشین و کلی طول کشید تا برسیم خونه ! ما هم گرســــــــنه ! سریع یه تن گذاشتم و با باقالی پلویی که داشتیم خوردیم و حسابی چسبید ... ساعت چهار هم م ن از شدت خستگی بیهووش شدم ! حالا قراره هر هفته این روال تکرار شه !! :)