برگی از عمر

روز نوشت ها

برگی از عمر

روز نوشت ها

28.

یکشنبه ظهر که برادر رو تحویل دادم و برگشتم ، همش احساس میکردم جاش خالیه ... توی همین ده یازده روزی که پیش ما بود بهش عادت کرده بودم و حالا دلتنگش بودم ... نمیدونم شاید هم به خاطر نبودن مامان و بابا و حالا هم رفتن اون دچار این حس شده بودم اما همش خودم رو میذاشتم جای اون ها روز بعد از عروسی ِ من که همشون ناراحت بودن و گریه میکردن ... تازه میفهمیدم اینکه کسی بیست و چند سال تو یه خونه زندگی کنه غیبتش اونم وقتی بدونی برای همیشه هست چه حس زجرآوری به آدم میده ... حس فشرده شدن قلب آدم ... اینکه جای خالیش رو مرتب حس کنی و پیش خودت فکر کنی وسایل و لباس هاش که اینجا بود حالا دیگه نیست و اگه الان بود فلان کارو میکرد و فلان چیز رو میخورد  ... حتی اگر آدم نخواد حس دلبستگی و محبت رو دخیل کنه نمیتونه منکر حس عادت بشه ... اینکه عادت کنی به حضور مداوم کسی و حالا یک روز بیاد که اون نباشه ... ولی خوبیه دنیا همین عادت کردنه ! همین که حتی به نبودن ها نداشتن ها عادت میکنی جوری که انگار از ازل نبودن ... اون وقت فقط اون حس دلبستگی و علاقه هست که اذیتت میکنه ، با اون دیگه نمیشه کاری کرد !