برگی از عمر

روز نوشت ها

برگی از عمر

روز نوشت ها

29.

شنبه صبح با برادر رفتیم خونه ی مامان اینا تا هم عکس چاپ کنیم هم وسایل برادر رو جمع کنیم و یه سری هم به خونه زده باشیم و گلدونا رو آب بدیم ... شب هم همه ی وسایلش رو چک کردیم و کلا یه ساک و یه کیف دستی شد ... یکشنبه صبح ساعت شش بیدار شدم و نزدیکای هفت بود که از خونه رفتیم بیرون ... چقدرم صبح ها مترو و اتوبوس شلوغه ... پر از خانوم های مقنعه پوش که راهی ِ سر کارن ! ... ساعت هشت اونجا بودیم ... جلوی درِ مسجد ... خانواده ها و بچه ها اومده بودن ! اکثرا از راه های دوور ! تقریبا نیم ساعت بعد در رو باز کردن و از تاقی که گل و قرآن بود رد شدن و به همشون یه پوشه دادن که توش فرم ثبت نام بود ... با چای و کیک پذیرایی شدیم و راهی سالن آمفی تئاتر ... سه چهار نفر از مسئولین دانشگاه سخنرانی کردن و نکاتی رو گفتن ... فرم ها رو پر کردیم و بعد از دانشجو ها خواستن جدا شن و رفتن تو یه سالن دیگه ... واسه پدر مادر ها هم تو این وقت اضافه یه سری نکات روان شناسی در خصوص جوون هاشون گفتن که باید چطور باهاشون رفتار کنیم ! آخرش هم رشته به رشته صدا زدن که همراه خانواده هاشون برن بالا ی سن و عکس یادگاری بگیرن ! نهایتا نزدیک ظهر بود که برادر به من گفت برم ... خودشون رو تا بعد از ظهر نگه داشتن و ثبت نامشون کردن هر چند برادر نقص مدرک داشت و من باید برم از مدرسه شون مدارکش رو بگیرم و ببرم بدم به دانشگاه ! نماز رو خودن و نهار هم بهشون ماهی دادن و همونجاها نگهشون داشتن تا ثبت نام همه تکمیل شه و در نهایت ساعت پنج و نیم بود که اس ام اس داد رسیدن ... قرار بود که از اونجا ببرنشون تو اردوگاهی تو کرج و دو روز باشن ، یه جورایی تفریحی توجیهی بود ... یه سریا براشون سخنرانی کردن و نشست هایی برگزار کردن ، یه تعدا از دانشجو های سال بالایی شون هم بودن که باهاشون یه صحبت هایی داشتن و کمی آشناشون کردن ... استخر و فوتبال هم انگار داشتن ... خیلی هم از اردوی سه ماهه ای که در پیش دارن ترسوندنشون ! خلاصه امروز صبح قرار بود راهی بشن ... دیگه ازش خبر ندارم ...