برگی از عمر

روز نوشت ها

برگی از عمر

روز نوشت ها

44.

برنامه غروب یا بهتر بگم جمعه شب هفته ی پیش یعنی همین دیشب دیدن فیلم بود ... هوا سرده و بیرون رفتن برای منِ سرمایی خیلی کیفی نداره ... 

این بود که نشستیم پای فیلم " My Life Without Me"  . فیلم خوبی بود ... درمورد زنی بود 23 ساله که شوهر و دو تا دختر داشت و وضع زندگی خوبی هم نداشت و یه کارگر خدماتی بود ... متوجه میشه که تو بدنش یه تومور دار حال رشد کردن هست و دو تا سه ماه فرصت زندگی کردن داره ... به هیچ کس هم نمی گه ... یه دفتر برمیداره و کارایی که میخواد تو این مدت زنده بودنش بکنه رو مینویسه ... برای بچه هاش تا هجده سالگیشون برای هر تولدشون صحبت هاش رو ضبط میکنه ... همین طور برای همسر و مادرش ... یه زن جایگزین برای بعد از خودش انتخاب میکنه ... و خودش هم وارد یه رابطه با یه مرد ِ دیگه میشه :| ... میخواد ناکام از دنیا نره گویا :| ... و در نهایت میمیره ... بعد از فیلم به همسری میگم چقدر بده آدم بدونه کی میمیره ... میگه تا این حد رو بدونه خوبه مثلا بدونه دو سه ماه دیگه میمیره یه سری کارا رو میکنه ... ولی اگه بدونه مثلا ده سال دیگه میمیره این بده ... واقعا بده امید به زندگی از آدم گرفته میشه ... من اگه قبل از مردنم از دو سه ماه قبلش بدونم چی کار میکنم ؟ اون دو سه ماه فک کنم بیشتر افسردگی بگیرم و بترسم :| ... ای کاش همیشه مرگ رو به خودمون نزدیک بدونیم ... اون وقت زندگی مون خیلی قشنگ تر میشد ... حتی سختی هاش ! 

40.

امروز نهار موسکا درست کردم ! خوشمزه شده بود البته طعمش آشنا بود یعنی جدید نبود ولی خوب بود ... هر روز صبح برای خودم برنامه میریزم که اون روز چه کارهایی بکنم ... امروزم کارام نسبتا انجام شد ... غروبی هم کابینت خوراکی ها رو یه تکونی دادم و تمیز کردم :دی ... مرتب کردم و کلی هم کافی میکس پیدا کردم ! حالا شاید موقع عید با اونا پذیرایی کردم :)) ... نمیدونم بده این کار یا خوبه :دی ... البته فک کنم کار با کلاسیه ! :)) دیگه با همسری یه دم نوش دارچین و زنجبیل و عسل هم زدیم و شب هم یه چای سبز نوش جان کردیم ! دیگه داریم هِلثی ! :)) میخوریم ! :دی 

دیشب هم با فیلم" time traveler's wife " رو دیدیم که قشنگ بود ... داستان زن و شوهری به اسم کلر و هنری که هنری یه مسافر زمانه و میرفته تو بچگی های خانومه و از همونجا هم باهاش آشنا میشه و تو جونی ِ خانومه باهاش ازدواج میکنه ... در واقع اون آقا یه مشکل ژنتیکی داشته مشکلاتی که واسش به وجود میاد و ... خلاصه یه داستانی بود دیگه :دی 

آها یه چیزی هم یادم رفت بگم ... دیشب تو خواب یهو صدای باروووو ن و رعد و برق شدید میومد ... خیلی شدید ... دونه های بارون محکم میخوردن رو زمین ... از صداش بیدار شدم .. اولش گیج بودم که صدای چیه اما بعدش که حالیم شد همت نکردم پاشم از جام ... همونجا یه حس خوبی داشتم فقط میدونم تو دلم گفتم خدایا هیچ کس تو بارون رحمتت بی سر پناه نباشه ... 

37.

جمعه ای صبح با همسر رفتیم سمت تپه های عباس آباد ... برعکس تابستون که اصلا جا پارک گیرمون نمی اومد زمستونش خیلی خلوت و خووبه ... اول رفتیم آب و آتش و بعد بوستان های اون طرفش و پل طبیعت هم واسه اولین بار دیدیدیم ... کلی پیاده روی کردیم و حرف زدیم ... خوب بود خوش گذشت :) تقریبا دو ساعتی تو پارک بودیم برگشتنی هم اول تصمیم داشتیم بریم پرپروک ولی با دیدن کافه ویونا پامون شل شد و رفتیم اونجا اندازه یه پیتزا پیاده شدیم :)) ... یه میز دو نفره ی خوشکل تو طبقه ی دوم کنار دیوار شیشه ایش نشستیم و آفتاب ملس زمستون هم میتابید ... خیلی خوب بود ... همسری یه اسپرسو و بنده یه کافه گلاسه سفارش دادم ... یکمی هم اونجا نشستیم و یاد قدیما کردیم ... بعد همسری زنگ زد به مامانش و گفت ما واسه نهار میایم ... خلاصه نهار هم جای پرپروک رفتیم خونه قرمه سبزی مادرشوهر پز خوردیم ... بعد از ظهر هم مامان و بابا و داداشی اومدن خونمون و یه لازانیا پختیم و خیلی زووود شام خوردیم چون برادر جان باید هشت و نیم میرسید به اونجایی که بعد یه هفته مرخصی باید میرفت :)) ... شب هم من و همسری یه فیلم دیدیدیم به اسم " the great gatsby " که خیلی قشنگ بود ... البته یکم طولانی بود و ما ادامه اش رو شنبه شب دیدیدیم :)) ... داستان مرد ثروتمندی که هر شب تو خونه اش مهمونی های پر زرق و برقی میگیره به این امید که معشوقه ی قدیمیش هم بیاد اونجا و اون رو ببینه و نهایتا به واسطه ی همسایه اش که از پسردایی ِ اون خانم بوده میتونه اون زن رو ببینه و ماجراهایی که پیش میاد و نهایتا بی وفایی آدم ها ... 

36.

جمعه ای غروب با همسر رفتیم بیرون بدون ماشین ... اول رفتیم همسر موبایلش رو داد برای تعمیر بعدم بی آر تی سوار شدیم و فردوسی پیاد شدیم ... پیاده رفتیم انقلاب ... ایده ی من بود تازه میخواستم از امام حسین کلا پیاده بریم که همسر گفت راهش خیلی زیاده ... بعدا هم فهمیدم بهتر بود از چهارراه ولی عصر پیاده میرفتیم :دی ... دیگه کلی راه رفتیم و حرف زدیم عجقولانهههه ... هوا هم سررررد بود خیابون ها تقریبا خلوت بود ... یه جوری سوت و کور بود دوست داشتم مغازه ها باز باشه و همه جا نورانی :دی ... برگشتنی هم با هم رفتیم سینما ایر.ان فیلم "شیار143" رو دیدیم سانس ساعت ده ... از کتابفروشی اش هم من کتاب ریحانه ی بهشتی و همسر هم "طاعون " آلبرکامو رو خرید به امید اینکه خونده بشن :دی ... سی دی فیلم " شب های روشن " هم خرید که هنوز ندیدم ... فیلم اش هم فیلم قشنگی بود هر چند با توجه به تبلیغاتش و صحبت هایی که شده بود فکر میکردم خیلی بهتر باشه ولی در کل خوب نبود ... گریه دار بود و یکم ریتمش کند بود ... در واقع تو اکثر فیلم های دفاع مقدس به شهدا میپردازن ولی این در مورد مادر یه شهید یا یه مفقودالاثر و رنج و سختی و انتظاری که کشیدن بود ... فضای خونشون جالب بود و من رو یاد قدیمای مادرجونم و کاراشون مینداخت ... لهجه اشون هم بد نبود ... بازی مریلا زارعی هم خوب بود ... در کل فیلمی بود برای مادرای کشورمون و سختی ها و زحمت هاشون :) 


22.

دو شب پیش فیلم Léon: The Professional رو دیدم و خیلی لذت بردم ، جدا از خود داستان بازی دو بازیگر هم عالی بود ، یه آدمکش حرفه ای که به خاطر اتفاقاتی که می افته دختری وارد زندگیش میشه و ازش میخواد آدمکشی رو بهش یاد بده ! و اتفاقاتی که بعدش میفته ... و در نهایت پایان تلخ فیلم و مردن اون آدمکش یا تمیزکننده ! جالبه که از یه آدم منفی شخصیت قهرمان ساختن ! 

جمعه شب همراه همسر رفتیم سینما فلسطـ.ین فیلم آذر،شهدخت ، پرویز و دیگران رو دیدیم ... در نگاه اول با دید مثبت و اینکه جزء بهترین فیلم هاست تماشاش کردیم ولی خب من رو راضی نکرد ... فیلم خوب بود ولی یکم طولانی و ریتم ِ کندش خسته کننده بود انقدر که من چند با ساعت رو نگاه کردم که کی تموم میشه ! به نظرم منظور فیلم این بود که زن و مردی که با هم دچار مشکلاتی شدن و پدر و مادر هم هستن وقتی در جریان مشکل فرزندشون قرار میگیرن خودشون و مشکلاتشون رو فراموش میکنن و حتی با هم همراه میشن برای اینکه حال ِ اون فرزند رو خوب کنن ! به نظرم تنها همین رو برای گفتن داشت !