برگی از عمر

روز نوشت ها

برگی از عمر

روز نوشت ها

56.

یک شنبه این هفته با همسری فیلم " The Revenant" (بازگشته یا بازگشته از مرگ ) رو دیدیم . با بازی آقای لئو :دی ... که هم فیلم امسال اسکار گرفت هم لئو اسکار برد ... ولی خب خیلی جذاب نبود ... بیشتر از اینکه فیلم قشنگی باشه یا فیلم نامه قشنگی داشته باشه فیلم سختی بود ... فیلم برداری سختی داشت و بازیگری هم سخت بود ... همش تو جنگل بود و تو زمستون و برف ... یه جور دعوای سرخ پوستا با سفید پوستایی بود که داشتن آمریکا رو  میگرفتن ... و بعد هم کشته شدن پسر نقش اصلی داستان و تلاش برای زنده موندن پدرش و انتقام گرفتن ... به جز اینا چیزه خاصی واسه گفتن نداشت :| 


55.

سال جدید شروع شد و به سرعت برق و باد تعطیلاتش تموم شد ... 

خوب بود فقط نتونستیم خیلی تفریح کنیم ... علاوه بر عید دیدنی ها چند تا فیلم ایرانی و خارجی دیدیم  و یه روز هم رفتیم پارک چیتگر دوچرخه سواری کردیم که بسیااار چسبید و خوش گذشت ... من کتاب دختر شینا رو خوندم و همسری هم کلی زبان خوند . 

امیدوارم من و همسری امسال به مهم ترین آرزومون برسیم 

دوستت دارم  ... خوب من ، همیشه خوبــــــــــــــ من بمون 



ﻣﻬﻢ ﻧﯿﺴﺖ ﮐﻪ ﺁﺧﺮﯾﻦ ﺯﻟﺰﻟﻪ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺍﺕ ﭼﻨﺪ ﺭﯾﺸﺘﺮ ﺑﻮﺩ،

ﻣﻬﻢ ﻧﯿﺴﺖ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺁﻥ ﺯﻟﺰﻟﻪ ﭼﻪ ﭼﯿﺰﻫﺎﯾﯽ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﺩﺍﺩﯼ!

ﻣﻬﻢ ﺍﯾﻦ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺍﺯ ﻧﻮ ﺑﺴﺎﺯﯼ...

ﺟﻬﺎﻧﺖ ﺭﺍ،

ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺍﺕ ﺭﺍ،

ﺑﺎﻭﺭﺕ ﺭﺍ...

" ﻣﻬﻢ ﺷﺮﻭﻉ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺍﺳﺖ! "



54.

جمعه ای که گذشت مادر شوهر نبود و من و همسری جون هم با هم رفتیم بیرون ... صبح رفتیم تجریش و این بار با مترو رفتیم و باعث شد کلی پیاده روی کنیم ... رفتیم امام زاده صالح و زیارت کردیم و نمازمون رو خوندیم و شروع کردیم به پیاده روی ... اول رفتیم یه مرکز خرید که همسر میگفت تازگیا باز شده به اسم ارگ ... خیلی بزرگ بود و نسبتا خلوت ... خیلی نگشتیمش و اومدیم بیرون . یکم از کوچه پس کوچه ها رفتیم و میوه هایی که آورده بودم رو خوردیم و همین طور رفتیم تا وارد میدون ولیعصر شدیم ... دیگه هوا خیلی عالی بود ... خیلی سرد نبود ... ابری بود و یه نم بارونی هم میزد ... خلوت هم بود ... خلاصه عالی بود ما هم خیابون ولیعصر رو پیاده اومدیم پایین و حرف میزدیم و خوش میگذروندیم :دی ... وسطش هم به سر رفتیم باغ موزه سینما ... البته داخل ساختمون نرفتیم ... تو همون محوطه اش یه دوری زدیم و عکس گرفتیم و اومدیم پایین ... بین راه پیتزا لمزی هم دیدیم که همسری گفت اینجا خوبه بریم نهار بخوریم ولی من دوست داشتم این بار بریم شاطر عباس ... دیگه نزدیک سه و نیم بود رسیدیم شاطر عباس و دیدیم به به چه خبره ... مثل پیتزا خاتون و ژوآنی ، اینجا هم صفه :| ... جا نبود و یکم معطل شدیم تا جا پیدا کنیم ... یه چلو برگ و کوبیده سفارش دادیم و مثل همیشه نصف نصف خوردیم ... وقتی داخل رستوران بودیم انگار بارون خیلی شدت گرفته بود ولی اومدیم بیرون خدا رو شکر قطع شد و ما هم ادامه پیاده رویمون رو کردیم ... و اومدیم تا میدون ونک ... این وسط هم کلی با همدیگه حرف زدیم و خیلی عالی بود  ... میدون ونک هم بی آر تی سوار شدیم تا چهارراه ولیعصر و بعدم با مترو خونهههه .... رسیدیم هلاک بودیم ... پنج رسیدیم ... دیگه امروز  و دیروز هم ساق پای منو همسری گرفته و راه میریم درد میگیره ... نشون میده بدن آماده ای داریم :دی 

اینم از خاطره قشنگ جمعه 21 دی 94 ... 

به امید خاطره های به یاد موندنی تر :x

53.

هفته ی پیش سیزده تا از محصولاتم به پایان رسید :)) . یه طرحی رو زدم و آزمون و خطاش رو هم انجام دادم و به مرجله ی تولید انبوه رسوندم ... دو سه تا مشتری هم داشتم ... اما باید فکر بهتری کنم ... باید یکم بازاریابی کنم ... جاری و مامان همسر هم هر کدوم دو سه تا از کارها رو خواستن البته ... دیگه فکرم درگیر این قضیه هست ... جمعه ی دو هفته پیش هم که خونه ی پسرخالم دعوت بودیم خانومش پیشنهاد یه شغل تقریبا پاره وقت بهم داد همونجایی که خودش کار میکنه ... دیگه دیدم الان این کارم نصفه نیمه هست گفتم فعلا دست نگه داره و پیگیری نکنه ... یه برنامه هم برا خودم ریختم که هم کارم رو بکنم هم زبانم رو بخونم هم طراحی سایت یاد بگیرم . نمیدونم چقدر بهش پایبند بمونم :دی ... اینم از زندگی ما تا ببینیم جوجوکمون کی میاد :)) ... ماه پیش که توهم بارداری زده بودم کلا ... مطمئن بودم حامله ام اما خیالی بیش نبود :دی 

52. تولد

بییست و پنج ساله پیش در چنین روزی من الان یه ساعت بود که به دنیا اومده بودم :دی ... امروز تولد بیست و پنج سالگیه منه ... دیشب هم یه تولد کوچولو گرفتیم ... همسرجون کیک خرید البته کلی برنامه ریزی کرد برد بالا کیک رو فکر کرد من نمیدونم مثلا :دی ... یه شعر قشنگ هم برام گفت و نوشت توی یه کارت و بهم داد ... بعدم که رفتیم بالا و کیکش رو دیدم خیلی خوشگل بود ... عکس گرفتیم و شمع گذاشتیم و کادو گرفتیم و کیک خوردیم ... خوب بود همه چی ... جاری بهم یه روسری زرشکی کادو داد و مامان همسری هم یه ست لباس تو خونه ای ... همسری هم که کادوش رو سه ماه پیش داد ... گوشی خوشگلم ...ولی هی دوست داشت بازم برام یه چیزی بخره عزیزم :XXX . دوست دارم ... ممنونتم برای همه زحمت هایی که میکشی ... ممنونم برای خوشحال کردنم ... 


شعر همسری رو هم اینجا واسه خودم مینویسم که بمونه ... 

در طالع خوشبخت ورق های کتابم   / تو خاص ترین دانه دردانه آسی

لبخند به لب های تو زیبایی محض است  / مانند گل سرخ به گلدان کلاسی

خرداد من آن دامن عنابی و سبز است  / شهریورم آن پیرهن قرمز و یاسی

دی ماه اگر سرد و ستم پیشه و عاصی  /  آغوش تو تن میکنم از جای لباسی

هر ثانیه دیوانه ترم میکنی اما    /    از این همه دیوانه شدن ها نهراسی

چشم تو مرا حبس ابد کرده و لبهات  /  محکوم به اعدام به یک جرم سیاسی

امروز که میلاد تو شد ، بیست و پنج از   / میلاد تو بگذشته و از سال مرا سی 


...