برگی از عمر

روز نوشت ها

برگی از عمر

روز نوشت ها

46.

تو این هفته یکی دیگه از کیف هام هم فروش رفت و خدا رو شکر خوب بود ... از دوشنبه همسری رفت ماموریت یزد و منم دوشنبه با مامان همسری و جاری رفتیم مراسم روضه ی یکی از اقوام ... سه شنبه صبح هم رفتم خونه ی مامان اینا تا پنج شنبه که غروب اومدم خونه مون ... دلم برا خونمون تنگ شده بود ... خونه ی مامان اینا حوصلم سر میرفت ... فایل های لپ تاپم رو مرتب کرده بودم و دیگه هیچ کاری نداشتم بکنم ... نشستم فیلم پل چوبی رو دیدم ...مامان هم یه روزه سرمای سختی خورد ... بابا هم رفت که بابابزرگ رو بیاره این جا ... منم جمع کردم اومدم خونمون ... امشب که بخوابم صبح زود همسری جون هم رسیده ... دلم خیلی براش تنگ شده ... چهار روزه ندیدمش :(( 

45.

هفته ی پیش فیلم " gone girl " هم دیدیم ... خیلی باحاله فیلم دیدن ما تو زمستونا اینجوریه که شبا یه لحاف میاریم وسط پذیرایی پهن میکنیم و دو تا بالش و یه پتو  و لپ تاپ وصل میشه به تی وی و چراغ ها خاموش میشینیم پای فیلم .گان گرل هم فیلم جدیدی بود هم سال ساختش هم داستانش :دی ... جدید بودن سال ساخت هم برای من مهمه فیلم های قدیمی رو دوست ندارم معمولا :دی ... داستان در مورد نویسنده ای بود به نام امی که با مردی ازدواج میکنه و در پنجمین سالگرد ازدواجش تصیم میگیره به دلایلی همسرش رو ترک کنه و یا فرار میکنه و جوری فرار میکنه و ناپدید میشه که همه فکر کنن همسرش اون رو کشته ! یعنی قشنگ دلیل و برهان درست میکنه و نقشه میکشه ... همسرش هم رابطه اش سرد شده بود هم انگار علاقه ای به همسرش نداشت هم اینکه بهش خیانت کرده بود و با یه دختر بیست ساله رابطه داشت و همه ی اموال هم برای زن بوده و جدا شدن براش راحت نبوده ... خلاصه ما که تا وسط های داستان دلمون واسه خانومه میسوخت یه حرکاتی ازش دیدیم که فهمیدیم خود خانومه نیمچه دیونه هست ! و آخراش که بعد از کشتن یه مرد برگشت خونه دلمون واسه آقاهه سوخت :دی ... کلا فیلم پیچیده و جالبی بود ... من دوسش داشتم ... 

44.

برنامه غروب یا بهتر بگم جمعه شب هفته ی پیش یعنی همین دیشب دیدن فیلم بود ... هوا سرده و بیرون رفتن برای منِ سرمایی خیلی کیفی نداره ... 

این بود که نشستیم پای فیلم " My Life Without Me"  . فیلم خوبی بود ... درمورد زنی بود 23 ساله که شوهر و دو تا دختر داشت و وضع زندگی خوبی هم نداشت و یه کارگر خدماتی بود ... متوجه میشه که تو بدنش یه تومور دار حال رشد کردن هست و دو تا سه ماه فرصت زندگی کردن داره ... به هیچ کس هم نمی گه ... یه دفتر برمیداره و کارایی که میخواد تو این مدت زنده بودنش بکنه رو مینویسه ... برای بچه هاش تا هجده سالگیشون برای هر تولدشون صحبت هاش رو ضبط میکنه ... همین طور برای همسر و مادرش ... یه زن جایگزین برای بعد از خودش انتخاب میکنه ... و خودش هم وارد یه رابطه با یه مرد ِ دیگه میشه :| ... میخواد ناکام از دنیا نره گویا :| ... و در نهایت میمیره ... بعد از فیلم به همسری میگم چقدر بده آدم بدونه کی میمیره ... میگه تا این حد رو بدونه خوبه مثلا بدونه دو سه ماه دیگه میمیره یه سری کارا رو میکنه ... ولی اگه بدونه مثلا ده سال دیگه میمیره این بده ... واقعا بده امید به زندگی از آدم گرفته میشه ... من اگه قبل از مردنم از دو سه ماه قبلش بدونم چی کار میکنم ؟ اون دو سه ماه فک کنم بیشتر افسردگی بگیرم و بترسم :| ... ای کاش همیشه مرگ رو به خودمون نزدیک بدونیم ... اون وقت زندگی مون خیلی قشنگ تر میشد ... حتی سختی هاش ! 

43.

بالاخره بعد از کلی صبر و خرج و پشتکار :دی ... اولین مشتری و پشت بندش دومین مشتری پیداشون شد و ما رو بسی خوشحال نمود ... اولی از تبریز یه کیف سفارشی میخواست و دومی از تهران یکی از کیف های خودم رو خواست که صبر ارسال با پست رو هم نداشت و خواست با پیک براش بفرستم محل کارش ... از روی کنجکاوی اسمش رو سرچ کردم و فهمیدم دکتر یکی از رشته های علوم پایه هست و احتمالا تو محل کارش کاره ای  هست ... وقتی منتظر پیک بودم و داشتم آشپزخونه رو جارو میکردم به خودم فکر کردم ... به اینکه شاید منم میتونستم همچین سرنوشتی داشته باشم اگه همون موقع انتخاب رشته پافشاری روی رشته مهندسی نمیکردم و میرفتم علوم پایه بهترین دانشگاه ایران رو میخوندم و مطمئنن ادامه اش هم میدادم ... اون وقت فکر کردم دیگه قطعا با همسر جان آشنا نمیشدم ... شاید دوستان دانشگاهم به دوستان دوست داشتنی الانم نبودند ... اون وقت الان به همچین کاری علاقه مند نمیشدم و منتظر پیک نبودم :دی ... و خلاصه زندگیم شکل دیگه ای بود ... نمیدونم چی خوبه چی بد ... ولی فکر کردم خیلی خوبه اگه همیشه دعا کنم خدا بهترین راهی رو که میتونم برم جلو پام بذاره :) 

42.

این که بعد از  گذشت هشت ماه از سال جدید تازه بیایی و در ِ اینجا را باز کنی و گرد و خاک بگیری حس غریبی دارد ... دست هایم انگار به کیبرد ناآشناست ... حس خاصی موقع تایپ کردن دارم ... یاد روزهای داغ ِ  بلاگستان می اندازد مرا ! ... مدت هاست به مدد تلگرام و اینستاگرام و هزار کوفت دیگر دستانم نسبت به اینجا احساس غریبی میکند ... اما فکر میکنم مثل زندگی ای که روز به روز مدرنیزه تر می شود و مردم در تلاشند برای اینکه از همه نظر برگردند به همان زندگی سنتی و گاهی دلشان هوای چیزهای قدیمی طور را میکند ... ما نیز روزی از این تکنولوژی هایی که روز به روز رنگ به رنگ تر میشوند و تا میایی به یکی عادت کنی دیگری از راه میرسد روزی برگردیم به همین بلاگستان ... برگردیم به همین پنج شش سال قبل که همه چی فقط در همین جا یافت میشد و بس ... یا شاید کمی دورتر ... برگردیم به همین کاغذ و قلم خودمان ولی بعید میدانم حس نیاز به دیده شدن و خوانده شدن بگذارد تا این حد پس روی کنیم !