برگی از عمر

روز نوشت ها

برگی از عمر

روز نوشت ها

51.

چند شب پیش با همسری از ساعت دوازده نشستیم تا ساعت سه فیلم " the girl with the dragon tattoo "  رو دیدیم ... بعد اخرش من فهمیدم این کارگردانش دیوید فینچر همون کارگردان فیلم gone girl و seven  هست ... فیلماش مدلش تقریبا شبیه همه اما خیلی جالبه ... فیلم دو ساعت و نیمه میسازه جوری که نمیتونی چشم برداری :دی اینم خیلی جالب بود ... اولش در مورد یه روزنامه نگار بود و بعد موازی با اون یه داستان یه دختری هم نشون میداد که یه مدلی بود ولی خیلی باهوش بود و کلی اطلاعات از آدما میتونست پیدا کنه ... بعد اون روزنامه نگاره یه کاری بهش پیشنهاد میشه ... اینکه قاتل یه دختری که چهل سال پیش کشته یا ناپدید شده رو پیدا کنه ... بعد کلی داستان و اتفاق که این وسط افتاد و در نهایت اون دختره میاد و همکار اون روزنامه نگار میشه و با هم مساله رو حل میکنن . و اون دختر هم نمرده بود از ترسش خودش رو گم و گور کرده بود ... اصلا نمیشه توضیح داد فقط باید دید :دی 

50.

امروز کلی کارایی که مونده بود رو انجام دادم . رفتم آرایشگاه و یه دستی به سر و روم کشیدم و گیسوانم رو تا ته بریدم :)) ... موهای بلندم رو خیلی خیلی کوتاه کردم ... فک نمیکردم تا این حد کوتاه کنه ولی کرد :| ... خوبه عکس هم نشونش دادم حالا همسری بیاد ببینم چه واکنشی نشون میده :)) هیچ وقت منو اینجوری ندیده :دی ... آزمایشگاه هم رفتم و جواب آزمایشم رو گرفتم ... اومدم خونه دوش گرفتم و غذا درست کردم ... آشپزخونه رو جارو پارو کردم ... حالا هم میخوام برم نماز بخونم ... فردا هم اگه هوا خیلی آلوده نباشه میرم بازار خرید هام رو تکمیل میکنم و کارم رو شروع میکنم :) ... 

* امروز برنامه سمت خدا آقای فرحزاد حرف قشنگی زد میگفت ما وقتی داریم یه سفر طولانی میریم و یه شب بین راه تو هتل یا کاروانسرا یا هرچی استراحت میکنیم خیلی اهمیتی به اونجا نمیدیم گیر نمیدیم که چرا پرده اش کثیفه ، تختش فلانه مبلش اینحوریه ... چون میدونیم یه شبه و فردا میریم و این تو سفرمون خیلی بی اهمیته ... حالا زندگی تو دنیا هم همینه اگه بدونیم که زندگی این دنیا و آخرت مثل یه قطره آبی هست در کنار یه دریا اونوقت اینجوری سفت به دنیا نمیچسبیم ... سختی هاش انقدر اذیتمون نمیکنه ... ای کاش همیشه این جمله ها یادمون بمونه ... 

عشق یعنی همین که دیروز دم مترو کلی منتظرم شدی که منم برسم تنهایی نیام خونه چون میترسم :دی ... دوست دارم 

49.

تو این مدت یه سری کارای عقب افتاده رو کردم ... آزمایش دادم و بردم دکتر دید و گفت قندت یه کم بالاست کم شیرینی و شکلات بخور و منم متعجب شدم و بعدا با همسر جان که صحبت کردم گفت برای قند خون باید ناشتا باشم و بعد که فهمید نبودم اینجوری شد :|  ... هیچ کس هم تو آزمایشگاه نپرسید ناشتایی؟  نیستی ؟ دیدم بعد از یه لیتر خونی که ازم گرفت بهم آبمیوه داد نکته داشته :)) ... یه آزمایش دیگه هم نوشت که ندادم هنوز .... دندون پزشکی هم رفتم و دو تا از دندونام که خراب بود درست کردم و سیصد تومن هم پیاده شدیم :دی ... هر دفعه هم یه بلایی سر لب و دهنم آورد ... 

خمس مون هم حساب کردم و واریز کردیم ... یه سایتی هم معرفی کردن برای نذورات اربعین به اسم Nazr.net ... خیلی جالبه میتونی انتخاب کنی پولت برای چی خرج شه اونجا هم یه مقداری کمک کردیم ... و همین دیگه ... حالا میخوایم جمع عشقولانه ی دو نفرمون رو سه نفره کنیم اگه خدا بخواد :) 

48.

یه وام بیست و پنج ملیونی دادن و مردم همه وا دادن :)) ... پراید بیست تومنی رو چهل تومن به مردم میفروشن ! یه مدت به خاطر گرونی مردم ماشین نخریدن ولی با این شرایطی که وام دادن یعنی مثلا واسه پراید یا تیبا نمیدونم 5 تومن میدن اول و بعد ماهی سیصد چهارصد تومن قسط میدن ... در عرض شش روز هم صد و ده هزار نفر اسم نوشتن :| و بعد هم جلوش رو گرفتن :دی ... خب به نظر شرایط خوبی میرسه ولی بازم گروووون درمیاد نهایتا ... فک کنم همه ی کارمندای خانوم اسم نوشتن :دی ... و همه اینها در حالی هست که همچنان وام ازدواج سه میلیونه و خیلی ها از جمله دختر خاله همسر که عقدشون فروردین بود هنوز نتونستن وام رو بگیرن ... آدم متاسف میشه واقعا ! :| 

این اقدامات داعشی ها تو فرانسه که چند جا انفجار ایجاد کردن و صد و خورده ای نفر مردن هم باعث شد بفهمیم چقدر خون شون رنگین تره و کلا با کلاس ترن ! حالمون بد شد انقدر تو اینستا دیدیم ملت عکس گذاشتن pray for Paris !!  این همه آدم هر روز تو لبنان و سوریه و ... میمیرن ... این همه کودکی که بی گناه به جرم شیعه بودن میمیره ... هیچ کس حرفی نمیزنه ولی ... 

47.

جمعه با همسری خونه بودیم و فیلم " pulp fiction " رو دیدیم که اصلا قصه نداشت ... خوشم نیومد از فیلمش ... با اینکه چیزه خاصی نداشت من نمیدونم چطور جزء فیلم های خوب محسوب میشه ... همسری میگفت این اولین فیلمی بوده که زمان جا به جا میشه توش ... یعنی سیر خطی نداره ... حوصله هم ندارم در موردش بنویسم :دی

یک شنبه هم به جای دوشنبه رفتم خونه ی مامان اینا ... چون بابابزرگ بود و مامان هم تا زا مدرسه برگرده سه میشد ... رفتم که هم تنها نباشه هم نهارش خیلی دیر نشه ... جمعه شب همسری دو تا از کیف جدیدا رو برد بالا و مامان همسری هم یکیش رو برداشت :دی ... هر چی هم اصرار کردم پولش رو داد ... خلاصه آمار فروش داره میره بالا کم کم :))