برگی از عمر

روز نوشت ها

برگی از عمر

روز نوشت ها

22.

دو شب پیش فیلم Léon: The Professional رو دیدم و خیلی لذت بردم ، جدا از خود داستان بازی دو بازیگر هم عالی بود ، یه آدمکش حرفه ای که به خاطر اتفاقاتی که می افته دختری وارد زندگیش میشه و ازش میخواد آدمکشی رو بهش یاد بده ! و اتفاقاتی که بعدش میفته ... و در نهایت پایان تلخ فیلم و مردن اون آدمکش یا تمیزکننده ! جالبه که از یه آدم منفی شخصیت قهرمان ساختن ! 

جمعه شب همراه همسر رفتیم سینما فلسطـ.ین فیلم آذر،شهدخت ، پرویز و دیگران رو دیدیم ... در نگاه اول با دید مثبت و اینکه جزء بهترین فیلم هاست تماشاش کردیم ولی خب من رو راضی نکرد ... فیلم خوب بود ولی یکم طولانی و ریتم ِ کندش خسته کننده بود انقدر که من چند با ساعت رو نگاه کردم که کی تموم میشه ! به نظرم منظور فیلم این بود که زن و مردی که با هم دچار مشکلاتی شدن و پدر و مادر هم هستن وقتی در جریان مشکل فرزندشون قرار میگیرن خودشون و مشکلاتشون رو فراموش میکنن و حتی با هم همراه میشن برای اینکه حال ِ اون فرزند رو خوب کنن ! به نظرم تنها همین رو برای گفتن داشت ! 

21.

آدم وقتی جوان است به پیری جور دیگری فکر می کند. فکر می کند پیری یک حالت عجیب و غریبی است که به اندازه صدها کیلومتر و صدها سال از آدم دور است. اما وقتی به آن می رسد می بیند هنوز همان دخترک پانزده ساله است که موهایش سفید شده، دور چشم هایش چین افتاده، پاهایش ضعف می رود و دیگر نمی تواند پله ها را سه تا یکی کند. و از همه بدتر بار خاطره هاست که روی دوش آدم سنگینی می کند. (ص  ۲۵ و ۲۶)




پیری فقط یک صورتک بد ترکیب است که با یک من سریش می چسبانندش روی صورت آدم، ولی آن پشت جوانی است که دارد نفسش می گیرد. بعد یک دفعه می بینی پیر شدی و هنوز هیچ کدام از کارهایی که می خواستی نکردی. (ص ۲۶)


.


از رمان چهل سالگی


نوشتهء ناهید طباطبایی

20.

امروز تولد همسر جانمان است ، هر چند که مراسمش رو دیروز گرفتیم یعنی دیشب... یک تولد دو نفره ، چیز کیک توت فرنگی درست کردم و یه پیرهن آستین کوتاه تابستونی ِ به قول همسر جان ترک هم خریدم و کادو کردم ، یکی از عکس های دو نفرمون هم که به نظرم خوشگل بود رو چاپ کردم و به همراه یه شاخه گل رز گذاشتم رو میز و گلبرگ های خشک رنگی هم ریختم اطرافش ، خودم رو هم خوشگل موشگل کردم ! ... عزیزه دل هم به غایت سورپرایز شد ... فکرش رو نمی کرد اصلا !! شام هم غذای محبوبش که چند وقتی بود سفارشش رو میداد درست کردم ! پاستا پنه با سس آلفردو !! :)) ... خیلی خوب بود ، خودم از کارام راضی بودم و همسری هم خوشحال بود ... بیست و نه سال رو هم تموم کرد و رفت تو سی ! انشالا سی سالگی پر بار و پر از موفقیت و خوشبختی داشته باشه :) ... 

سال به سال بیشتر دوستت دارم ... شب ها وقتی گوشم رو میذارم رو قلبت و تو خوابی و قلبت آروم تلپ تلوپ میکنه ، دله من آروم میشه ... اینکه رو کارتت نوشتم آوای قلبت زیباترین آهنگ زندگیم هست راسته :) آهنگش جاودانه ... 



19.

چقدر ما آدم ها تنهاییم ! چقدر دور و برون پر ِ آدمه و احساس تنهایی میکنیم ! شاید هم همه این حس رو نکنن ... اما من امشب این حس رو میکنم ... همیشه فکر میکردم وقتی هفت هشت نفر دوست دارم دیگه همیشه آدم خوشحالیم ! شاید تقصیر خودمه ! خودمم بی معرفتم ! دبستان که هیچی حتی دوستان راهنمایی هم کم کم برام خاطره شد و دوره هایی که " ش " میذاشت و به ممدد اون سالی یه بار هم رو میدیدیم برچیده شد ! دبیرستان هم که بدتر ... دوستی نبود در واقعا ... اون دو نفری که هم نیمچه دوست بودن نمیدونم به چه علتی کلا انگار قهرن ... البته ارتباطی هم نبوده و نیست ! بقیه هم همکلاسی ها هم در حد دیدن عکس هاشون تو اف بی ! اما همیشه رو دوستای دانشگام حساب دیگه ای داشتم ! شاید بیخود بود نمیدونم هنوز یکسال نشده ! چقدر سرشون گرم شده ! سر ِ کار رفتنشون هم تو کمرنگ شدنشون بی تاثیر نیست ... شاید اگر من هم سر کار میرفتم دیگه جونی برام نمیموند .... حتی یک روز هم نمی تونند جور کنن بیان خونه ی من ... امروز جشن فارغ شدن 89 ایا بود و" ال" رفته بود ... وقتی تو اف بی دیدم دلم گرفت که حداقل نکرد یه خبر بده شاید ما هم میومدیم ... نمیدونم چمه ... گاهی آدم با وحود همسرش هر چقدر هم خوب دوست داره ، دوست داشته باشه ... حرف بزنه وبشنوه ... بگه و بخنده ... شاید تقصیر خودمه که تو هیچ دوره ای تو زندگیم چیزی به اسم دوست صمیمی نداشتم ... چقدر پرم از شایدها ! 

18.

جمعه قرار بود ظهر بریم تالاری که عمو" م " ِ همسری میخواست سور بده ، برای خونه نو ! من که فکر میکردم خانواده همسری این بار هم مثل عروسی دیره دیر راه میفتن واسه خودم خوشحال خوشحال بودم ... نگو بابا از یازده آماده بود و میگفت بریم ! زود تر از ما هم راه افتادن ... من تا از حموم دربیام و موهام رو اتو کنم و آرایش و آماده سازی و خوشگل سازی ساعت شد دوازده و بیست ! جاری و برادر شوهر هم یکم زودتر راه افتاده بودن ، خلاصه سه تا خانواده با سه تا ماشین رفتیم و هر کدوم هم از یه راه ! ولی خب ما زود تر از همه رسیدیم :) من قرار بود که کت دامن سورمه ایم رو بپوشم اما فقط قرار بود :| وقتی دامنش رو پوشیدم کیپ ِ کیپ بود :( ... دیگه واقعا باید لاغر شــــــــــــم ! در نتیجه لباس سفیده ام رو پوشیدم ! تقریبا فامیل های نزدیک بودن در حد برادر و خواهر و بچه هاشون  ... کلا شش تا میز بودیم ... تالارش هم قشنگ بود ! نهار کوبیده و جوجه کباب بود با سوپ و ژله و سالاد ... تا بعد از سه بودیم و راه افتادیم ... رسیدیم خونه و بعد از ظهر با همسر نشستیم کارتون Frozen رو دیدیم ... قشنگ بود ... البته انیمیشن برای همسری میان برنامه ای بود بین افساااانه ی شجـــــــــاعان !