دوباره زندگی برگشته به روال ، اصلا نفهمیدم این عید چه جوری گذشت و چی خوردیم و چی کارا کردیم ! تقریبا همه اش به عید دیدنی گذشت ... دو سه روز ِ آخر یکم بی کار شدیم ... دو بار هم پاگشا شدیم ، خونه دایی م همسری و خونه خاله پ ، که دماوند بود و یه روز رفتیم اونجا ... یه روز هم مهمونی خونه جاری بودیم و دو روز بعدش هم شب شام مهمونی خونه ی ما بود ... این اولین مهمونی رسمی بود که من برگزار کردم ! و خدا رو شکر خوب بود ... غذاهام سالاد ماکارونی و فسنجون و چیکن استراگانوف بود و دسر هم ژله رولتی و پان اسپانیا ، به علاوه ماست و خیار و دوغ و دلستر ... فرداش که سیزده به در بود هم همه رفتیم بالا و سبزی پلو ماهی خوردیم و تا بعد از ظهر نشستیم ، غروب که اومدیم پایین من بی حوصله بودم و به زور ِ همسری بی هدف راهی شدیم به یه سمتی و آخرش که شب شده بود و هوا تاریک از دار آباد سر در آوردیم و یکم پیاده روی کردیم و حرف زدیم ... خوب بود و خوش گذشت . دو روز بعدش هم با بابا رفتیم سمت "س" خونه بابابزرگ که تنها بود و اونجا هم کل ِ یه روز و نصفی رو خونه نشسته بودیم . جمعه بعد از شهر برگشتیم و به این شکل تعطیلات عید 93 رو به پایان رسوندیم :)) و تو این شونزده هفده روز حتی نتونستیم بریم سینما و فیلم خط ویژه رو ببینیم یا حتی یه فیلم ِ هالیوودی تو خونه ببینیم ... حالا بعد از گذشت چند روز زندگی برگشته به روال ِ سابقش و من عاشق ِ این روالشم ! :)
دو فروردین 93 :
صبح ساعت نه و نیم از خواب بیدار شدیم . امروز مامان بابای همسری خونه مینشستن تا بقیه بیان عید دیدنی و ما هم برای اینکه خسته نشن برای دوباره اومدن خونه بودیم :)) . اولین مهمون که نزدیکای ساعت یازده اومد عمو ع و خانوادش و دختر و دامادش بودن . بعد از بیست مین که پایین نشستن اومدن بالا خونه ی ما . همین که اون ها رفتند خونه ی برادر همسری عمو "م" به همراه خانوادش و دختر و داماد و بچه هاش اومدن و اون ها یکم نشستن . دیگه ساعت از یک هم گذشته بود که عمه کوچیکه همسری اومدن و قتی رفتن ساعت از دو گذشته بود ... ما خسته از مهمون داری نهار نداشتیم ... من سریع یه پته ی تن ماهی درست کردم و دو تا نیمرو درست کردم و کنار هم خوردیم :) . یه استراحت کوتاه کردیم و رفتیم برای راند دوم . ساعت نزدیکای چهار عمه "ن" زنگ زد خونمون و گفت دارن میان اینجا ... ما هم شروع کردیم به حاضر شدن ولی خب تا بیان و برن پاین بشینن و بعد هم بالا انقدر شد که ساعت 6 همراه با پسر عمه ی بزرگ همسری اومدن خونمون و یکم شلوغ پلوغ شد . دایی "ح" هم شب ساعت نه اینطورا اومد و ما هم یه قهوه بهشون دادیم :)) . این هم از مهمونای عید دوم فروردین ِ ما . مامان هم خیلی خسته شد دست تنها از مهمون ها پذیرایی کرد و امسال همسری پایین نبود که بتونه کمکش کنه .
دیروز اولین روز از سال جدید بود ، من و همسری صبح با هم رفتیم خونه مامان جون همسری و یه ساعتی اونجا بودیم . یکی از عمه ها و عمو ها هم با خانواده اونجا دیدیم . ساعت یازده راه افتادیم سمت خونه ی مامان این ها . اتوبان یه جاهاییش شلوغ بود . مردم هنوز داشتن میرفتن مسافرت . نزدیکای نهار رسیدیم . مثلا عید دیدنی کردیم :)) ... بعد از ظهر پاتخت رو کنار هم دیدیم و خندیدیم ... شب برادر جان اصرار داشتن بیشتر بمونیم ... کلا هر وقت بریم باید بیشتر بمونیم ... از رفتن ِ ما اذیت میشه ! مخصوصا امسال که نه خودش میتونه جایی بره نه مامان :( ... دیروز از صبح که خواب بیدار شدم شونه ی راستم درد میکرد و همین طور تا شب بیشتر هم شد ... خیلی اذیتم کرد ... مامان میگفت برای بد خوابیدنه ! یه پمادی هم زدیم و ماساژ هم دادیم تا آخر شب کم کم خوب شد ... ساعت یازده راه افتادیم سمت تهران و ساعت دوازده یا به عبارتی یک برگشتیم و خوابیدیم ! اینم از روز ِ اول فروردین ِ 93 .
مامان جون و مامان ِ خودم پنجاه تومن عیدی دادن و مامان بابای همسر هم یه نیم سکه :) دست همه درد نکنه .