برگی از عمر

روز نوشت ها

برگی از عمر

روز نوشت ها

7.

دوشنبه مصادف بود با روز تولدم ، تولد بیست وسه سالگی :) ... سورپرایز ِ همسر شعری بود که برام گفته بود و گذاشته بود اف بی ، شعر ِ خیلی خیلی زیبا ! تنها اس ام اسی که اون روز داشتم از سما بود که تولدم رو تبریک گفته بود ! با شرمندگی فراوون که من روزِ تولدش رو نمیدونم ! منتظر بودم بچه ها اس بزنن اما خبری ازشون نبود ... آخر شب که رفتم تو میلم دیدم همه اونجا ما رو مورد لطف قرار دادن :) ... همه شون تبریک گفته بودن ... 

دوشنبه بعد از اینکه از دانشگاه برگشتم بدو بدو رفتم کلاس بافتنیم ... اولین جلسه ام بود ... با خانومای اونجا آشنا شدم .. جوّ ِ خوبی بود ... اکثرا بزرگتر از من بودن فقط یه خانوم بیست و دو ساله بود که متاهل بود و داشت برای شوهرش پلیور میبافت و همه بهش میگفتن چه چیز ِ سختی رو انتخاب کرده :) 

بعد از کلاس بدو بدو رفتم پیش حمید ... قرار بود نزدیک دنیای نور هم رو ببینیم ... بایددد اون شب برای تولدم چیزی میخرید ! :دی ... خلاصه رفتیم و کلی گشتیم و هیچ چیزه بدرد بخوری نداشت فقط یه بلوز بافت مانند پیدا کردیم که با وجود گرون بودنش خریدیم و خوشحال خوشحال برگشتیم ... رفتیم شیرینی سرای نان و یه کیک خوشگل هم گرفتیم و رفتیم خونه ... شب هم رفتیم بالا و تولد گرفتیم مثلا ! کیک خوردیم و عکس گرفتیم و کادو گرفتیم :)) ... دو تا کادوی دیگه هم گرفتم یه لباس تونیک مانند ِ سبز رنگ و صد تومن پول از مادر شوهر :) ... باقی کادوی همسر هم نقدی دریافت شد ... 

این هم از تولد بیست و سه سالگی :) خوش گذشت ! 

6.

بیشتر از یک هفته است که ننوشتم ، هر وقت سرت شلوغ تر می شود و کار و زنگیت بیشتر ، فرصت برای نوشتن کمتره. برمیگردیم عقب ... هفته ی پیش اتفاق های مهمی افتاد ... دوشنبه با یه پروژه ی صحافی شده رفتم دانشگاه ... استاد نمرم رو داده بود وقتی بردم پیش مدیر گروه گفت داورت کیه ؟ داور هم باید امضا کنه ! وقتی فهمید داور نداشتم گفت برم یکی رو پیدا کنم و بهش توضیح بدم ! با وجود اینکه نمرم رد شده بود و استاد هجده داده بود بهم ! :| ... ولی باید میگشتم دنبال استاد اونم وقتی همه ی کلاسا تشکیل شده بود و استادی نبود برای افاضات بنده ! دوباره برگشتم پیش خودش و یه توضیح مختصری هم دادم ... برگه رو امضا کرد و بردم پیش مسئول گروه و ایشون هم برگه رو گرفت و یکی دو روز بعدش هم دیدم نمرم رد شده ، نمره ی کارآموزیم هم اومده بود و اون هم هیجده بود ! خلاصه با معدل 16.69 کارشناسی تموم شد :) 

دانشگاه س رو هم دیدم ... اونم ازدواج کرده بود جالب این بود که خودش میگفت عروسی ما دقیقا یک روز بعد ِ عروسی شما بود :) ... یکم صحبت کردیم در مورد عروسی و دنگ و فنگ هاش و هزینه هاش ... رسم جالبی دارن ! در واقع اینجورین که خانواده ی دختر عروسی نمیان ! روز قبل از عروسی مراسم حنابندون دارن به شدت عروسی و با سیصد چهارصد تا مهمون و اکثرشون هم اقوام دختر هستن ... بعد فرداش که روز عروسی باشه در حد بیست نفر از اقامشون میرن عروسی ! بهش گفتم فامیل های همسرت تعجب نکردن که فامیل های شما کجان و این چه رسمیه ؟ گفت چرا ! ولی من نمیتونم عقیده و فکر ِ این همه آدم رو تغییر بدم ! راست میگفت ... روز عروسی هم تعداد اقوام همسرش پونصد تا بوده ... در حالی که عروسی ما تعداد اقوام ما و همسر ، با هم آخرش سیصد تا هم نشد :)) ... فرهنگ ها و آداب و رسوم خیلی با هم متفاوته ! 

5.

دیروز نزدیکای ظهر آقایی که قرار بود بیاد لوستر ها رو نصب کنه اومد و تا عصر کارش طوول کشید ... خیلی تمیز کارش رو انجام میداد ... فرآیند طولانی ای بود درآوردن لوسترهای قبلی و زدن جدیدها ... پذیرایی ، آشپزخونه و اتاق خواب و اون اتاق که آخرش لامپ زدیم :) ... خیلی قشنگ شد ... فقط حیف که همسر جان سر بستن لامپ یکی از حباب های لوستر آشپزخونه رو شکستند و ما  حیران و ناراحت که حالا چی کار کنیم ... قراره بریم اونجایی که خریدیم ببینیم میتونیم یه حباب به قیمت گزاف ازشون بخریم ! وگرنه آیزمون ناقص میشه :((

کلی هم لامپ کم مصرف خریدم به قیمت صد و پنحاه و پنج هزار تومان !!! 

پروژه ام رو دادم برای صحافی ... امروز آماده میشه و فردا میبرمش برای استاد به امید خدا ... 

امروز هم همش در حال مطالعه و بررسی شغل آیندم بودم :)) 



4.

عشق و ارامش شاید همین باشه که شب قبل از خواب ادا بازی هامون تمومی نداره ... وقتی صدام رو سر میدم و میخونم سلام من به تووووو یار ی قدیمیییییییی .... و تو سعی میکنی با من بخونی و بحث سر اینکه کی درست میخونه و اخرش که من شروع میکنم به خوندن و تو با دستات جلوی دهنم رو میگیری و میخندیم و بعد نمیدونم چی میگی که شروع میکنم بلند حمد و توحید رو به ترتیل بخونم ! و تو تا آخر گوش میدی و بازم یه تیکه ای میپرونی و من شروع میکنم پتو رو جمع کردن به سمت خودم و برمیگردم و میگم من کم کسی نیستم و تو دوبار به شوخی این جمله رو یه جوره دیگه میگی :)) ... دوباره خندیدن من که تمومی نداره و آغوش ِ تو که اینم تمومی نداره :)

3.

اینکه خیلی راحت بدون هیچ ارائه ای ، و حتی بدون حضور هیچ استاد دومی ! پروژه ی کارشناسیم رو فقط !! تحویل دادم ، شاید از شانسم بوده ... هفته ی پیش که رفتم پیش استاد ج و از شانس خوبم که اون موقع به خاطرش ناراحت بودم دو نفر دیگه هم ارائه داشتن و بعد از اون استاد وقتش تموم شد و به من که از صبح تا ساعت سه و نیم اونجا بودم نرسید تصمیم گرفت که کپی هام رو با خودش ببره و بخونه و نمرم رو وارد کنه ! امروز که زنگ زدم گفت نمرتون رو رد کردم فقط باید صحافی اش رو برام بیارید و برگه ی نمره رو گیریم !! خیلی خوب بود :))