-
32.
چهارشنبه 23 مهر 1393 00:24
یک شنبه مامان و خاله ی همسر رفتن مشهد ... همسری هم امروز رفته اهواز و فردا برمیگرده ... دوشنبه عید غدیر هم اگر خدا قبول کنه تونستم روزه بگیرم ... صبحش عمه ی همسر اومده بود و ما هم رفتیم بالا ... اتفاقا اونم روزه بود ... دیگه عزیزه دل هم نهار نخورد و منم یه دو تا لقمه افطار کردم و بعدش با هم رفتیم پیتزا مورا.نو ی سعادت...
-
31.
شنبه 19 مهر 1393 11:04
به قول همسر هفته ی پیش این موقع کولر روشن میکردیم الان باید شوفاژ روشن کنیم :دی ... هوا خیلی سریع از این رو به اون رو شد ... کلا این سال های هوای معتدل نداریم ... گرم و سردن ! ... خیلی سرد شده ... صبح که بیدار میشم قشــــنگ یخ میزنم ! الان هم آستین بلند تنم کردم نشستم :دی ... پنج شنبه و جمعه نبودیم ... هوای اونجا هم...
-
30.
چهارشنبه 16 مهر 1393 11:24
از پنجشبه اون هفته که گفتم هوا هنوز گرم مونده یهو با کاهش چشمگیر دمای هوا مواجه شدیم :دی قشــــنگ حس زمستون بهم دست داده ! یه جوریه هواش ... نمیدونم چرا یه طوریم میشه انگار یادآور کلی حس غریب تو وجودمه ! یاد آور دانشگاه ... خاطرات با همسر ... یاد آور روزهای سرد ولی شیرین عقد و بیرون رفتن هامون تو سرمای زمستون ... مهر...
-
29.
سهشنبه 8 مهر 1393 12:44
شنبه صبح با برادر رفتیم خونه ی مامان اینا تا هم عکس چاپ کنیم هم وسایل برادر رو جمع کنیم و یه سری هم به خونه زده باشیم و گلدونا رو آب بدیم ... شب هم همه ی وسایلش رو چک کردیم و کلا یه ساک و یه کیف دستی شد ... یکشنبه صبح ساعت شش بیدار شدم و نزدیکای هفت بود که از خونه رفتیم بیرون ... چقدرم صبح ها مترو و اتوبوس شلوغه ......
-
28.
سهشنبه 8 مهر 1393 12:01
یکشنبه ظهر که برادر رو تحویل دادم و برگشتم ، همش احساس میکردم جاش خالیه ... توی همین ده یازده روزی که پیش ما بود بهش عادت کرده بودم و حالا دلتنگش بودم ... نمیدونم شاید هم به خاطر نبودن مامان و بابا و حالا هم رفتن اون دچار این حس شده بودم اما همش خودم رو میذاشتم جای اون ها روز بعد از عروسی ِ من که همشون ناراحت بودن و...
-
27.
پنجشنبه 3 مهر 1393 10:57
دیروز صبح برای اولین بار ، وقتی همسر داشت میرفت سرکار منم همراهش رفتم ! چون وقت دکتر داشتم ... حس جالبی بود ... گفتم مثلا من و تو با میرفتیم سر کار ، خیلی با حال میشد :) ... پیش متخصص پوست وقت گرفته بودم ... کلی هم معطل شدم ، تقریا آخرین مریضش بودم که رفتم تو ... قرار بود شب بره مسافرت واسه همین تا ده صبح بیشتر ویزیت...
-
26.
دوشنبه 31 شهریور 1393 22:04
آخرین روز از شش ماهه اول سال نود و سه هم تموم شد ... تابستون با همه ی گرماش و زیر کولر خوابیدن و بستنی خوردن ها و آب طالبی و خاکشیر خوردن هاش ، با روز های طولانیش و گردش هاش ، داره جای خودش رو به پاییز و زمستون میده ... خدا رو شکر ... این گردش فصل ها هم رای زندگی آدم ها یه تنوعه در نوع خودش ! فردا اول مهره و حالا دو...
-
25.
یکشنبه 30 شهریور 1393 16:12
دیروز قرار بود بریم پیش خیاط که هر چی بهش زنگ میزنیم گوشیش رو برنمیداره ... نمیدونم کجا رفته ، مادر شوهر هم هفته ی دیگه یه مراسم نامزدی دعوته و به لباسش احتیاج داره ... دانشگاه برادره هم هنوز زمان ثبت نام رو اعلام نکردن ... امروز یکی از دوستاش که رشته ی خودش کرمان قبول شده زنگ زده بود و میگفت انتخاب واحد کردن کلاساشون...
-
24.
چهارشنبه 26 شهریور 1393 10:03
اینکه ماه ها حرفی نمیزنی دلیل بر حرف ندارشتن نیست ، یه وقتایی انقدر پشت هم حرف برای گفتن داری که نمیدونی کدومش رو بگی ! و اینجوری میشه که بیخیال حرف زدن میشی ! تابستون امسال پر بود از اتفاق ، کلاس خیاطی ِ جدیدم رو شروع کردم ! خیلی جاها با همسر رفتیم ، توچال ، دربند ، جمشیدیه ، لویزان ... ، ماه رمضون و ماموریت های...
-
23.
یکشنبه 23 شهریور 1393 19:07
رفتن یک نفر از زندگی آدم، مثل بریدن دست با چاقوست. بعد از یک مدت عادت می کنی با یک دست غذا بپزی، با یک دست ظرف بشوری، با یک دست شلوارت را بکشی بالا و دکمه ات را ببندی، با یک دست تایپ کنی حتی، ولی یک روز سر یک اتفاق عادی مثل صاف کشیدن خط چشم، شدت نیاز به آن یکی دستت را می فهمی. درست مثل رفتن کسی از زندگی ات که به...
-
22.
یکشنبه 5 مرداد 1393 16:41
دو شب پیش فیلم Léon: The Professional رو دیدم و خیلی لذت بردم ، جدا از خود داستان بازی دو بازیگر هم عالی بود ، یه آدمکش حرفه ای که به خاطر اتفاقاتی که می افته دختری وارد زندگیش میشه و ازش میخواد آدمکشی رو بهش یاد بده ! و اتفاقاتی که بعدش میفته ... و در نهایت پایان تلخ فیلم و مردن اون آدمکش یا تمیزکننده ! جالبه که از...
-
21.
سهشنبه 31 تیر 1393 01:48
آدم وقتی جوان است به پیری جور دیگری فکر می کند. فکر می کند پیری یک حالت عجیب و غریبی است که به اندازه صدها کیلومتر و صدها سال از آدم دور است. اما وقتی به آن می رسد می بیند هنوز همان دخترک پانزده ساله است که موهایش سفید شده، دور چشم هایش چین افتاده، پاهایش ضعف می رود و دیگر نمی تواند پله ها را سه تا یکی کند. و از همه...
-
20.
دوشنبه 19 خرداد 1393 18:39
امروز تولد همسر جانمان است ، هر چند که مراسمش رو دیروز گرفتیم یعنی دیشب... یک تولد دو نفره ، چیز کیک توت فرنگی درست کردم و یه پیرهن آستین کوتاه تابستونی ِ به قول همسر جان ترک هم خریدم و کادو کردم ، یکی از عکس های دو نفرمون هم که به نظرم خوشگل بود رو چاپ کردم و به همراه یه شاخه گل رز گذاشتم رو میز و گلبرگ های خشک رنگی...
-
19.
چهارشنبه 31 اردیبهشت 1393 23:53
چقدر ما آدم ها تنهاییم ! چقدر دور و برون پر ِ آدمه و احساس تنهایی میکنیم ! شاید هم همه این حس رو نکنن ... اما من امشب این حس رو میکنم ... همیشه فکر میکردم وقتی هفت هشت نفر دوست دارم دیگه همیشه آدم خوشحالیم ! شاید تقصیر خودمه ! خودمم بی معرفتم ! دبستان که هیچی حتی دوستان راهنمایی هم کم کم برام خاطره شد و دوره هایی که...
-
18.
دوشنبه 25 فروردین 1393 12:17
جمعه قرار بود ظهر بریم تالاری که عمو" م " ِ همسری میخواست سور بده ، برای خونه نو ! من که فکر میکردم خانواده همسری این بار هم مثل عروسی دیره دیر راه میفتن واسه خودم خوشحال خوشحال بودم ... نگو بابا از یازده آماده بود و میگفت بریم ! زود تر از ما هم راه افتادن ... من تا از حموم دربیام و موهام رو اتو کنم و آرایش...
-
17.
شنبه 23 فروردین 1393 19:44
پنج شنبه ای همسر ساعت هفت و نیم بیدارم کرد که بریم کوه ، مثلا قرار بود شش و نیم پا شدیم ... خلاصه یه صبحونه ی هل هولی خوردیم و میوه و آجیل و آب برداشتم حرکت کردیم ... بین دربند و جمشیدیه از جمشیدیه سر در آوردیم ... حدودا دو سه ساعت کوه پیمایی کردیم ... من تا ایستگاه یک چنان هن هن کنان و به سختی میومدم که حد نداشت ،...
-
16.
چهارشنبه 20 فروردین 1393 23:16
امروز با وجود خستگی زیاد که خودم میدونم ناشی از تمرینات سخت این جلسه پیلاتس بود ولی نمیدونم بعد از ظهری چه کرمی افتاد به جونم که پای لیمو و مرنگ درست کنم، خیلی هم سخت بود کلی هم طول کشید ... فک میکردم خیلی خوشمزه باشه ولی خب نبود ! البته من هم یه جاهاییش رو درست انجام ندادم ولی نتیجه هم مطلوب نشد ... همسری بدش نیومد...
-
15.
چهارشنبه 20 فروردین 1393 14:56
دوباره زندگی برگشته به روال ، اصلا نفهمیدم این عید چه جوری گذشت و چی خوردیم و چی کارا کردیم ! تقریبا همه اش به عید دیدنی گذشت ... دو سه روز ِ آخر یکم بی کار شدیم ... دو بار هم پاگشا شدیم ، خونه دایی م همسری و خونه خاله پ ، که دماوند بود و یه روز رفتیم اونجا ... یه روز هم مهمونی خونه جاری بودیم و دو روز بعدش هم شب شام...
-
14.
دوشنبه 4 فروردین 1393 04:33
دو فروردین 93 : صبح ساعت نه و نیم از خواب بیدار شدیم . امروز مامان بابای همسری خونه مینشستن تا بقیه بیان عید دیدنی و ما هم برای اینکه خسته نشن برای دوباره اومدن خونه بودیم :)) . اولین مهمون که نزدیکای ساعت یازده اومد عمو ع و خانوادش و دختر و دامادش بودن . بعد از بیست مین که پایین نشستن اومدن بالا خونه ی ما . همین که...
-
13.
شنبه 2 فروردین 1393 16:56
دیروز اولین روز از سال جدید بود ، من و همسری صبح با هم رفتیم خونه مامان جون همسری و یه ساعتی اونجا بودیم . یکی از عمه ها و عمو ها هم با خانواده اونجا دیدیم . ساعت یازده راه افتادیم سمت خونه ی مامان این ها . اتوبان یه جاهاییش شلوغ بود . مردم هنوز داشتن میرفتن مسافرت . نزدیکای نهار رسیدیم . مثلا عید دیدنی کردیم :)) ......
-
12.
دوشنبه 30 دی 1392 17:28
از 16 دی تا الان میشه دو هفته ! دو هفته ی نسبتا شلوغ که چیزی ننوشتم .. از مهمونی پا گشای عموی من و تا مهمونی خونه ی خودمون که عمه ها و دختر عموی مامان همسر اومدن و کادو هاشون و تمیز کردن و جمع کردن پارچه های همه جا کشیده شده ی خونه و ژاکت ناتمام رو پس کردن و مدلش رو تغییر دادن و یه سری اتفاقات ریز و درشت دیگه که ثبت...
-
11.
دوشنبه 30 دی 1392 11:08
امروز سی دی مصادف شد با آخرین روز ِ سربازی همسر ، اولین روزی که قرار بود همش به این فکر میکردیم که 21 ماه چقدر زمان طولانی ایه ! اما گذشت ... نمیگم سریع اما بد هم نگذشت ... این بیست و یک ماه از شروع اش برای ما پر از خاطره و پر از اتفاق بود ... مهم ترین اتفاقات زندگیمون تو این 21 ماه رقم خورد ... خواستگاری رسمی مون ......
-
10.
دوشنبه 16 دی 1392 11:53
یکی دو هفته هست که میرم ورزش اما همچنان بدنم درد میگیره ... انصافا ورزش سنگینیه ... هر بار هم حرکات فرق میکنه ... بالا نگه داشتن پا و انجام حرکاتش که دیگه برا من کابوسه ... خیلییی سخته ! اما میریم همچنان ... امروز به دو سه نفری سطح داد ... کمربند های زرد و طوسی ! باید ببندن به کمرشون ... نمیدونم هر چند وقت یه بار و چه...
-
9.
دوشنبه 16 دی 1392 11:44
مامان کمر درد گرفته ! از همون روزی که رفتن خونه ی بابا بزرگ و پنج ساعت تو ماشین بود کمر دردش شدید شد و دست ِ آخر رفت دکتر ... بعد از عکس و این برنامه ها گفت یه ماه استراحت کن ! یعنی اصلا نشین ! فقط بایست و بخواب ... یه اورینگ هم بهش داد ... از اون موقع تا حالا مامان غذاهاش رو هم ایستاده میخوره ... خدا رو شکر فصل...
-
8.
چهارشنبه 11 دی 1392 19:34
آخرش هم نتونستیم اون کار رو بکنیم ! سه شنبه بعد از ظهر با هم فیلم دیدیم ... و من بعد از تموم شدنش حاضر شدم و رفتم خونه ی مامان این ها ... همسر هم رفت که آخرین پستش رو بده :) ... شب رو توی یه سالن بزرگ با کمترین وسایل گرمایشی صبح کرد ... منم خونه ی مامان این ها تا صبح خواب های رنگارنگ دیدم .... سی دی ازمون مامان رو...
-
7.
دوشنبه 2 دی 1392 12:24
دوشنبه مصادف بود با روز تولدم ، تولد بیست وسه سالگی :) ... سورپرایز ِ همسر شعری بود که برام گفته بود و گذاشته بود اف بی ، شعر ِ خیلی خیلی زیبا ! تنها اس ام اسی که اون روز داشتم از سما بود که تولدم رو تبریک گفته بود ! با شرمندگی فراوون که من روزِ تولدش رو نمیدونم ! منتظر بودم بچه ها اس بزنن اما خبری ازشون نبود ... آخر...
-
6.
دوشنبه 2 دی 1392 12:05
بیشتر از یک هفته است که ننوشتم ، هر وقت سرت شلوغ تر می شود و کار و زنگیت بیشتر ، فرصت برای نوشتن کمتره. برمیگردیم عقب ... هفته ی پیش اتفاق های مهمی افتاد ... دوشنبه با یه پروژه ی صحافی شده رفتم دانشگاه ... استاد نمرم رو داده بود وقتی بردم پیش مدیر گروه گفت داورت کیه ؟ داور هم باید امضا کنه ! وقتی فهمید داور نداشتم گفت...
-
5.
یکشنبه 24 آذر 1392 18:00
دیروز نزدیکای ظهر آقایی که قرار بود بیاد لوستر ها رو نصب کنه اومد و تا عصر کارش طوول کشید ... خیلی تمیز کارش رو انجام میداد ... فرآیند طولانی ای بود درآوردن لوسترهای قبلی و زدن جدیدها ... پذیرایی ، آشپزخونه و اتاق خواب و اون اتاق که آخرش لامپ زدیم :) ... خیلی قشنگ شد ... فقط حیف که همسر جان سر بستن لامپ یکی از حباب...
-
4.
شنبه 23 آذر 1392 10:14
عشق و ارامش شاید همین باشه که شب قبل از خواب ادا بازی هامون تمومی نداره ... وقتی صدام رو سر میدم و میخونم سلام من به تووووو یار ی قدیمیییییییی .... و تو سعی میکنی با من بخونی و بحث سر اینکه کی درست میخونه و اخرش که من شروع میکنم به خوندن و تو با دستات جلوی دهنم رو میگیری و میخندیم و بعد نمیدونم چی میگی که شروع میکنم...
-
3.
شنبه 23 آذر 1392 10:08
اینکه خیلی راحت بدون هیچ ارائه ای ، و حتی بدون حضور هیچ استاد دومی ! پروژه ی کارشناسیم رو فقط !! تحویل دادم ، شاید از شانسم بوده ... هفته ی پیش که رفتم پیش استاد ج و از شانس خوبم که اون موقع به خاطرش ناراحت بودم دو نفر دیگه هم ارائه داشتن و بعد از اون استاد وقتش تموم شد و به من که از صبح تا ساعت سه و نیم اونجا بودم...